همین عصر بود، سرمو بالا کردمو پلههای بیشماری رو دیدم، راه افتادم، نفسهام و پلهها با هم انگار پیوند عمیقی داشتند، تند و زیاد، از خانومی آدرسی رو پرسیدم گفت ؛«بالاتره پسرم خیلی بالاتره»راه افتادم بالا و بالاتر رفتم، کم کم پلهها و نفسهام صاف میشدن و کوچه بخشی از کوه میشد، دوباره پرسیدم
-خانوم ببخشید این آدرسو می خواستم
-یکم بالاتر سمت چپ
نفس هام پلههارو شکست دادند و رسیدم، وارد شدم.زنی نفس نفس میزد میخواست به احترام پاشه اما نمیتونست.کودکی خاموش با چشمهایی پر از آه و درد.نبود پدر و کمتوانی مادر،دختری مغموم با صدایی همیشه گرفته، از دردهاشون پرسیدم، گفتن :«زیاده از خوشی هامون بپرس تا بتونیم بگیم.»
فقر، بیماری، آرزوهای ساده و دست نیافتنی، اشک و آه و گریه و درد و درد و درد، بهترین خوشیهاشون کمترین دردهاشون بود..
از خونه اومدم بیرون شهرو نظاره کردم. تمام شهر از این نقطه دیده میشه، دیدم روی بام مریوانم، نزدیکترین نقطه به خدا، از منزل خدا به سمت پلهها سرازیر شدم و نمیتونستم سرمو بلند کنم..
————————————————————————————
دلنوشته یکی از اعضای شناسایی کوچه گردان – مریوان-۱۳۹۶